یک داستان ساده و روان — برای کودکان و هر کسی که دوست دارد با زبانی نرم درباره حکمت و انتخاب درست بشنود.
مقدمه — صدای باد و خردی نرم
صدای باد از دوردستها میآید. بیابانها گرماند و کوهها آرام. در این زمینها چیز ویژهای هست؛ خردی نرم و مهربان که شبیه یک دوست است. این خرد همیشه با مردم نیست که حرف بزند — او با چشم و گوش و دل کسانی که آهسته نگاه میکنند و سکوت میکنند صحبت میکند.
این خرد مونث است؛ مهربان و آرام. در بازارها، کنار رودخانهها و در خانههای ساده پیدا میشود. هر کسی که با دقت ببیند، میتواند آن را حس کند.
سرزمین سبأ آران — جایی سرسبز و آباد
در دوردست، سرزمینی بود پر از درخت و باغ. مردم آنجا زندگی ساده و امنی داشتند. بازارها پر از رنگ و عطر بودند. همه با هم کار میکردند، میخندیدند و به هم کمک میکردند.
نخستین چیزی که این سرزمین را خوب ساخته بود، حکمرانی دخترانه و عاقلانهای بود؛ ملکهای که به نام بلقیس شناخته میشد. بلقیس زنی با فکر بود؛ او دوست داشت بداند مردم چه نیاز دارند و چگونه میشود زندگی را بهتر کرد.
بلقیس — ملکهای مهربان اما تنها
بلقیس ملکهای بود که با دقت به مردم گوش میداد. او میخواست عدالت باشد و مردم شاد باشند. او دوست داشت دانش و هنر هم رشد کند. به همین خاطر، مدرسهها و کارگاههای هنری در سرزمینش بود و مردم یاد میگرفتند و میآفریدند.
اما بلقیس گاهی چیزهایی را نمیدید؛ یا بهتر بگوییم، مردم بعضیوقتها کارهایی میکردند که ملکه آنها را درست نمیفهمید. بعضیها رسمها و آیینهایی داشتند که بیشتر شبیه پرستش چیزهای دیگر بود تا سپاسگزاری از آنچه هستی داده است.
آیین تازه — وقتی مردم گم میشوند
در سرزمین سبأ کمکم کسانی پیدا شدند که خورشید و آتش و چیزهای دیگر را مثل یک خدا میپرستیدند. آنها معابد کوچک ساختند و هر روز جلو آنها آیینهایی انجام میدادند. این کارها باعث شد که دل خیلیها از آن خرد نرم دور شود.
بلقیس وقتی دید بعضیها به این شکل زندگی میکنند، کمی نگران شد؛ اما او هنوز شک داشت که این کارها درست است یا نه. او میخواست درباره معنی زندگی و حق با کسی حرف بزند که خرد و دانایی دارد.
یک پرندهی کنجکاو — هدهد
هدهد پرندهای بود با چشمانی تیز و پاهایی سبک. او از دورها پرواز میکرد و دنیا را میدید. هدهد به چیزهای کوچک خوب توجه میکرد؛ وقتی پرندهای گم شده بود، وقتی گیاهی تازه سبز میشد، یا وقتی کسی ناراحت بود.
روزی هدهد از آنجا گذشت و به سرزمین سبأ آمد. او دید که مردم دور آتش و بتها جمع شدهاند و چیزهایی را میپرستند. هدهد دلش گرفت؛ او خواست بداند چرا مردم این کارها را میکنند.
هدهد به دربار میرود و گزارش میدهد
هدهد به کاخ برگشت تا به سلیمان پادشاه بگوید — سلیمانی که در شهری دور و حکیم بود. هدهد با زبان سادهاش همه چیز را گفت: بازارها، معابد، مردم و آتشپرستی. او نگفت نامهای آورده؛ فقط خبر آورد که وضعیت سرزمین سبأ آران اینگونه است.
سلیمان وقتی شنید، آرام شد اما نگران هم شد. او هرگز دوست نداشت کسی را با زور عوض کند؛ او میخواست با حکمت و صحبت، دلها را روشن کند. بنابراین تصمیم گرفت کاری بکند اما نه با شمشیر، بلکه با پیام و فرستادهای که حرف درست را بفهمد و ادا کند.
نامهی سلیمان — پیامی از دور
سلیمان نامهای نوشت. نامهاش ساده و محترمانه بود. در نامه نوشت که او دوست دارد مردم حقیقت را بدانند و از راهی که به دیگران آسیب میرساند دوری کنند. او خواست که بلقیس و مردم سرزمینش فرصتی برای فکر کردن پیدا کنند.
این نامه توسط بازرگانان و راهیان به شهر بابل رسید — شهری که امروز بغداد مینامیم. نامه به چشم بلقیس رسید و او خواند. نامه او را به فکر واداشت؛ حتی اگر در سرزمینش رسمهایی بود که تغییرشان آسان نبود.
بلقیس به سفر میرود — از کاخ تا بغداد
بلقیس تصمیم گرفت که باید از نزدیک بداند چرا سلیمان این نامه را فرستاد. او میخواست بفهمد آیا حرفهای آن نامه خرد دارند یا نه. پس آماده شد و به سفر رفت؛ سفری از کاخ به سوی شهری که نامه در آن رسیده بود — بغداد.
بلقیس با کاروانی حرکت کرد؛ با شتریان و بازرگانانی که میدانستند چگونه راه بروند. او در دلش هم نگرانی داشت و هم کنجکاوی. او میخواست بداند چه پیامی دارد و چگونه باید به مردمش بگوید.
فرستادهی سلیمان به سرزمین سبأ
همزمان با حرکت بلقیس به سمت بغداد، سلیمان فرستادهای از لشگریان و همراهان خود فرستاد — نه برای جنگ، بلکه برای دیدار و گفتگو. این فرستاده مردی بود با رفتار آرام و سخن ملایم. او دستور داشت که با بلقیس نرمی کند و حرفهای سلیمان را با احترام برساند.
فرستاده به کاخ بلقیس رسید و گفت: «پادشاه دور، پیام صلح فرستاده است. او میخواهد گفتگو کند تا دلها بهتر شوند.»
دیدار در بغداد — بلقیس و پیامِ ساده
بلقیس وقتی به بغداد رسید، دید مردم شهر ساده و مهرباناند. او نامه را دوباره خواند. نامه میگفت: «آدمها گاهی چیزهایی را بزرگ میکنند که به خودشان آسیب میزند. بیا با هم بنشینیم و ببینیم چه چیزی برای انسان بهترین است.»
بلقیس با خودش فکر کرد: «شاید من هم چیزهایی را نمیدانم. شاید باید با آدمهای دیگر حرف بزنم.» او آرام شد و آماده شد برای گفتگو.
گفتگو — یک میز کوچک، یک چای گرم
بلقیس و فرستاده دور میزی نشستند. یک چای گرم آوردند و هوای شهر آرام بود. فرستاده با زبانی ساده گفت: «پادشاه میگوید که آدمها باید با هم مهربان باشند و به دنبال چیزهایی بگردند که قلب را شاد میکند، نه چیزهایی که دل را تاریک میسازد.»
بلقیس گوش داد، سوال پرسید و گاهی هم خود حرف زد. او گفت که مردمش خوشحالند اما عمیقاً از دین و معنای زندگی نگران است. فرستاده گفت که سلیمان هم همین را میخواهد — که مردم بفهمند و تصمیم درست بگیرند.
بازگشت به خانه — اندیشهای تازه
بلقیس به سرزمین خود بازگشت اما با دل و ذهنی دیگر. او دید که تغییر ناگهانی و زورآمیز درست نیست. به جای آن، او شروع به آموزش کرد. او به بزرگان گفت تا با مهربانی به مردم آموزش دهند. او معلمانی آورد که درباره مهربانی، انصاف و فهم صحبت کنند.
مردم کمکم فهمیدند که پرستش چیزها به خودی خود آنها را بهتر نمیسازد. مهم آن است که با هم مهربان باشیم و انصاف را رعایت کنیم.
قصههای شبانه و حکمت مادرانه
در شبها، مادران و پدران کنار آتش مینشستند و برای کودکان قصه میگفتند. یکی از قصهها درباره خردی بود که در دل هر کسی هست؛ خردی که باید با گوش و دل شنیده شود. کودکان آن قصهها را با چشمهای روشن گوش میدادند و روز بعد همان درسها را در بازی و رفتارشان نشان میدادند.
بلقیس دید که آموزش آهسته و مداوم بهتر است. او مدرسهها و قصهگوییهایی ترتیب داد تا بچهها از همان کودکی یاد بگیرند که چه چیزهایی ارزش دارد.
یک تغییر کوچک، یک دنیای بهتر
زمان گذشت و سرزمین سبأ آرام شد. مردم نیازی به مراسم پر سر و صدا نداشتند که دلها را تاریک کند. آنها بیشتر به هم کمک میکردند، به کودکان یاد میدادند و به فقرا کمک میکردند. بازارها همانقدر پررنگ باقی ماندند، اما حالا با لبخند و انصاف فروخته میشدند.
بلقیس خوشحال شد چون دید که حکمت و رأفت، خودشان یک جور نیروی بزرگاند. او فهمید که قدرت واقعی در مهربانی و برقراری عدالت است.
هدهد چه شد؟
هدهد، پرنده کنجکاو، باز هم پرواز کرد. او دیگر همیشه بین سرزمینها نمیپرید تا خبرهای بد بیاورد؛ حالا او گاهی کنار رودخانهها مینشست و آواز میخواند. اما هرگاه چشمش به جایی میافتاد که مردم نیاز به حرفی داشتند، باز هم میرفت و خبر میآورد؛ خبری که نه تنها واقعیت را بگوید، بلکه به فکر و راه حل هم اشاره کند.
پایان؟ یا آغاز؟
داستان بلقیس و سرزمین سبأ آران به پایان نرسید؛ بلکه آغاز شد. آغاز یک یادگیری آهسته و مهربان. مردم فهمیدند که با آموزش و گفتگو میتوانند بهتر شوند. ملکه فهمید که بهترین کار، کاشتن بذرهای خوب در دل آدمها است تا بعدها خود آن بذرها شکوفه دهند.
این داستان ساده به ما میگوید: هر وقت چیزی در جامعهمان اشتباه شد، لازم نیست با زور آن را عوض کنیم. با مهربانی، آموزش و گفتگوی درست میتوانیم دلها را روشن کنیم.
درسی برای ما
۱. گفتگوی آرام بهتر از زور است.
۲. آموزش و حکمت را باید از کودکی شروع کرد.
۳. دانستن کافی نیست — باید با مهربانی هم عمل کرد.
۴. هر کس میتواند با یک حرکت کوچک، دنیایی بهتر بسازد.
حرف آخر
بلقیس، سلیمان، هدهد و مردم سرزمین سبأ فقط شخصیتهای یک قصهاند. اما قصهشان یادآوری میکند که خرد نرم و مهربان همیشه میتواند راهی برای بهتر شدن نشان دهد. اگر با دقت نگاه کنیم و با دل گوش کنیم، راههای خوب پیدا میشوند.
شاید تو هم امروز کاری کوچک بکنی تا دنیای اطرافت بهتر شود — یک لبخند، یک کمک کوچک یا گفتن حقیقت با مهربانی. این همان چیزی است که این داستان میخواهد به ما یاد دهد.