
در ژرفای اندیشهی هستی، پیش از آنکه آدم بر خاک گام نهد، نوری در عرصهی وجود دمید که به آن تفضل ذاتی میگویند؛ نوری که نه به زمان بسته بود و نه به مکان، بلکه به ارادهی آگاهی مطلق تعلق داشت. این تفضل، بخششی پیشینی است؛ یعنی پیش از آنکه انسان آفریده شود، استعداد دریافت معنا در ذات هستی تعبیه شده بود. آفرینش، نه یک رویداد تاریخی، بلکه گسترش همین تفضل در مراتب گوناگون وجود است.
در روایتهای حکمی و عرفانی، این تفضل ذاتی همان جلوهی نخست عشق الهی است؛ عشقی که هنوز موضوعش را نیافریده، اما امکان شناخت و تجربه را در بطن آفرینش نهاده است. وقتی انسان پدیدار میشود، در واقع پردهای از این نورِ ازلی را بر دوش میکشد. او حاملِ رازِ پیشآدمی است؛ یعنی بازتاب آن بخششی که پیش از بودنش بوده است.
به همین دلیل، انسان از آغاز در دو جبههی هستی زیست میکند: در جبههی خاک، که محدود است، و در جبههی نور، که بیکران است. او میکوشد میان این دو توازن برقرار کند و این کوشش، عین معناست. هر آگاهی، هر ایمان، و هر اثر فرهنگی در واقع تلاشی است برای بهیاد آوردن آن تفضل نخستین.
فرهنگ ایرانی بازتاب همان تفضل ذاتی است که در طول قرون، در زبان و اندیشه و شعر استمرار یافته است.
برخی تمدنها در خاک میمانند و فراموش میشوند، اما برخی، همچون فرهنگ ایرانی، راهی به سوی آن نور نخستین میجویند. فرهنگ ایرانی، با همهی شکستها و گسستها، تداوم همان میل به بازتاب تفضل ذاتی است؛ فرهنگی که از دل ویرانیها دوباره برمیخیزد، چون ریشهاش در چیزی فراتر از تاریخ است.
پروفسور ریچارد فرای (Richard Frye) در کتاب Heritage of Persia مینویسد:
«هیچ ملتی در آسیای میانه و خاورمیانه به اندازهی ایرانیان توان بازسازی فرهنگی پس از سلطههای خارجی را نداشته است. پس از یونانیان، اعراب و مغولان، فرهنگ ایرانی نه تنها زنده ماند بلکه فرهنگ فاتحان را دگرگون کرد.»
→ این جمله دقیقاً نشانگر همان «نقطهی ممتاز» فرهنگی است که مکتب ایرانی دارد.
در منابع دیگر مثل Cambridge History of Iran (جلد اول)، تأکید شده که پس از حملهی عرب، «زبان و سنت ایرانی» در کمتر از دو قرن دوباره خود را تثبیت کرد، تا جایی که زبان فارسی نو بهعنوان زبان فرهنگ و دیوان در سراسر شرق اسلامی جای گرفت.
در آسیای مرکزی، قفقاز و شبهقاره، زبان فارسی و عناصر فرهنگی ایرانی (نوروز، شاهنامه، تصوف ایرانی، معماری) ریشههای عمیق دارند. در واقع، از سمرقند و بخارا تا دهلی و قندهار، فرهنگ ایرانی بستر هویت فرهنگی منطقه بوده است.
شرقشناسانی مانند برنارد لوئیس و ماریا سوبتلنی اشاره میکنند که فرهنگ ایرانی از نظر «پیوستگی تاریخی» از چین تا آناتولی امتداد معنوی دارد؛ این همان تعریف «اوراسیایی» در بعد فرهنگی از مکتب ایرانی است.
در برابر فرهنگهای هندی و چینی که بیشتر در محدودهی جغرافیایی خود ماندند، و تمدن عربی که پس از چند قرن در حوزهی فرهنگی ایران رنگ باخت، فرهنگ ایرانی پراکندگی و پایداری همزمان را تجربه کرده است.
ترکیب شگفتانگیز زبان، شعر، اسطوره و تصوف ایرانی باعث شد این فرهنگ نه تنها بماند، بلکه فرهنگهای همسایه را تغذیه کند برای نمونه، تصوف ترکی و اردو و حتی بخشی از ادبیات اسلامی چینی.
فرهنگ ایرانی بهخاطر ظرفیت ترکیب، جذب و بازسازی، یکی از معدود فرهنگهایی است که در برابر چهار قدرت تمدنیِ بزرگ (یونانی، عربی، ترکی و مغولی) نه تنها از میان نرفت، بلکه آنان را در خود هضم کرد و همچنان بهعنوان زبان و فکری زنده باقی ماند.
ایرانی بودن در این معنا، نه هویت جغرافیایی، بلکه تجربهی روحیِ ماندگاری است؛ تجربهی انسانی که پیش از آنکه بر زمین راه رود، در دل آگاهی الهی حضور داشت. همین پیوند با «نقطهی ممتاز فرهنگی» سبب شده است که فرهنگ ایرانی در برابر فشار تمدنهای همسایه چون عرب، ترک، مغول و حتی غربی تاب آورده و بماند. زیرا جانش با پیشآگاهیِ هستی پیوند دارد، نه صرفاً با خاک و قلمرو.
نتیجه: اگر آفرینش آدم نقطهی آغاز آگاهی انسان بود، تفضل ذاتی نقطهی آغاز خودِ امکان آگاهی است. و فرهنگ ایرانی، استمرار این امکان در تاریخ است: تلاش پیوستهی انسان برای بازتاب دادن نور ازلی در قالب زبان، شعر، عرفان و خرد. تفضل ذاتی، پیش از آدم بود؛ اما آدم، صدای آن شد. و شاید همین است راز جاودانگی فرهنگی که از پیش از آدم آغاز شده است؛ فرهنگی که هنوز، در لایههای زبان و ذهن ایرانی، نوری از آن نخستین بخشش را حمل میکند.